سفارش تبلیغ
صبا ویژن
من و زندگی -

للحق

اپیزود اول: خِشانَت
چهارشمبه روز مزخرفی بود... از صب کلی معطل شده بودم و کلی مشکل پیدا کرده بودم که همش با اومدن به کلاس و تشکیل نشده اون کامل شد. دلم بد گرفته بود. گفتم برم بروبچز رو ببینم یکم حال و هوام عوض شه... بچه ها تک و توک بودن. یه ذره که صحبت کردیم دیدم خونه معین مکانه و رفقا دارن میرن اونجا. البته یه هفته ای میشه که به لطف حج تمتع مکان به راهه! گفتم منم که کاری ندارم، برم بچه ها رو ببینم و یه شوک بهشون از دیدن خودم وارد کنم و برگردم تا هم وقتم تلف بشه هم این نفس مبارک حالی کرده باشه... تا گفتم منم میام قیافه ها رفت تو هم و فهمیدم امشب برنامه بوده و ما داریم با اومدنمون خرابش می کنیم. به مَمَل هم گفتم برنامه اینه البته وسط راه، گفتم برمی گردم. اونم چیزی نگفت. بعد کلی پیچوندن بنده توسط رفقا(!!!) به پارک نیاوران رسیدیم و به وسیله ناوبری نقطه به نقطه ما رو پیچوندن اما بالاخره بعد کلی پیاده روی تو سرما به بچه ها رسیدیم. واکنش های دوستانه(!!!!) اونقدری بود که مهلت دیدن و سلام کردن و خداحافظی سریع بعد از اون رو از من گرفت! و من شرمنده این همه رفاقت... اونام بعد کلی حاشیه رفتن تو قالب شوخی جدی گفتن برنامه داریم (دم احمد گرم که رک و راست بهم گفت، همون طوری که منم دوست داشتم). و البته به دلایل امنیتی و ترس از لو رفتن محل مکان، و جمع شدن رفقا توسط این نیروی گروه فشار از پذیرفتن اینجانب معذورند. منم خداحافظی کردم و اومدم و اونا غافل بودن که هدف من فقط دیر رسیدن به خونه بود... اما یه چیزی که ناراحتم کرد این بود:" یعنی من انقدر خَشِنَم؟"

اپیزود دوم
ساعت 8 بود که از در شرکت زدم بیرون... هوا خیلی سرد بود و ماشین تقریبا شیشه هاش یخ زده بود. یادم باشه از بار بعد ماشینو تو آفتاب پارک کنم. از صب که باهاش میام تا شب که برمیگردم غیر از تیمور(گربه چاقالوی پارکینگ که تازگی عیالوار هم شده...) کس دیگه ای سمت ماشین نمی اومد. یکم وایسادم تا ماشین گرم شد و مه شیشه ها رفت راه افتادم. تو چراغ قرمز پشت میدون صنعت  تو ترافیک مزخرفی گیر کرده بودم(ای کاش مردم یکم  گذشت داشتن...) که یهو چشمم بهش افتاد. کلاً از این عادت ها ندارم که بشینم و فال بخرم اومد پشت شیشه. صورتش از سرما کاملا  کبود شده بود. بسته فال رو آوام به شیشه زد.. من فقط نگاهش کردم یکم وایساد... بعد که دید توی این قبر مرده ای نیست رفت... تا رفت پشیمون شدم. می خواستم بوق بزنم صداش کنم ولی چون چن تا دختر تو ماشین کناری بودن گفتم اگه بوق بزنم و نفهمه اینا فکر می کنن خبری بوده و... بگذریم... بعدی آقایی بود خوش پوش. اومد کنار شیشه... فکر کردم سوال داره شیشه رو که دادم پایین هجوم سرمای بس ناجوانمردانه روی صورتم نشست و هرم دلچسب گرما رو ازم بیرون کشید... گفت:" سی دی ...  تمام دارم... نمی خوای؟" دیدم زکی! آقا هم بعله. گفتم:" ریشای منو نیگا کن... چی فکر کردی که اومدی تو این همه ماشین سراغ من؟" گفت:" شاید روت نشه بگی... آخه بقیه راحت میگن اما شما ها هم جوونید..." شیشه رو بالا دادم.

من فال میخوام. از همون پسر...

اپیزود سوم:

دیشب مراسم احیاء دانشجویی بود.(پنچ شنبه نیمه هر ماه قمری جمع میشیم و تا صبح احیا می گیریم البته با احیا های شب قدر کلی قرق داره. کاش باشید تا دعا کنیم.) حول و حوش ساعت 2 بود که با ابوالفضل داشتیم کل کل می کردیم درباره یکی از رفقای مشترک که به اصطلاح چپ کرده بود. بحث شد و کلی مطلب مطرح شد درباره آرمان خواهی، صراط مستقیم، وظیفه ما ، انتظار، و البته ازدواج!. دوستان منو متهم می کردن به دست کشیدن از آرمان خواهی و آرمان گرایی. می گفتند تویی که در موضوعاتی(نمیگم که سوء استفاده نشه) لیدر بودی چت شده که حالا این جوری شدی؟ هنری شدی. زبون ما رو نمی فهمی و از این صحبتا. من می گفتم که عوض نشدم اما روشم تغییر کرده. اگه روش های ما تو تبلیغ دین تا امروز درست بود ما مجبور نبودیم باری رو که قیلیا زمین زدن امروز برداریم و به اصطلاح نسل سوخته باشیم... ابزار ما نیازمند تغییره و البته این موضوع رو هم یادم نمره که یه مقتدایی دارم که میگه:

آرمانخواهی انسان مستلزم صبر بر رنج هاست  پس برادر خوبم، برای جانبازی در راه آرمان ها یاد بگیر که در این سیاره رنج صبورترین انسان ها باشی...

  

پ/ن: عیدتان مبارک...



 
نویسنده: سیاح |  جمعه 86 دی 7  ساعت 10:20 عصر